بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمـَنِ الرَّحِيمِ
The following poem, attributed to Rumi or perhaps one of his disciples, is considered to be inspired by the concept of wahdatulu wujood, however, it should be seen as a manifestation of Divine Love and Mercy, otherwise it is problematic:
هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد
دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد
گه پیر و جوان شد
گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق
خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و به دل نار بر آمد
آتش گل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی
روشنگر عالم
از دیده یعقوب چو انوار بر آمد
تا دیده عیان شد
میکرد شبانی
در چوب شد و بر صفت مار بر آمد
زان فخر کیان شد
می گشت دمی چند بر این روی زمین او
از بهر تفرج
عیسی شد و بر گنبد دوار بر آمد
تسبیح کنان شد
بالجمله هم او بود که می آمد و می رفت
هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد
دارای جهان شد
منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ به حقیقت
آن دلبر زیبا
شمشیر شد و در کف کرار بر آمد
قتال زمان شد
نی نی که هم او بود که می گفت انا الحق
در صوت الهی
منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد
نادان به گمان شد
رومی سخن کفر نگفته ست و نگوید
منکر مشویدش
کافر بود آن کس که به انکار بر آمد
از دوزخیان شد
دل برد و نهان شد
Every moment, He arrives in the form of an artful idol;
Conquers the heart and disappears.
Conquers the heart and disappears.
گه پیر و جوان شد
With every breath, that beloved appears in new attire;
Sometimes as young, sometimes as aged.
Sometimes as young, sometimes as aged.
خود رفت به کشتی
Once he became Noah (عليه السلام) and drowned a world by his prayer;
Himself embarked on the boat and left
آتش گل از آن شد
Once he became Abraham (عليه السلام) and went through the fire;
Flames became roses.
Flames became roses.
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی
روشنگر عالم
He became Joseph (عليه السلام) and sent his shirt from Egypt;
Illuminating the world
Illuminating the world
از دیده یعقوب چو انوار بر آمد
تا دیده عیان شد
Emanated as light from Jacob’s (عليه السلام)eyes
Giving eyes perfect vision
حقا که هم او بود کاندر ید بیضاGiving eyes perfect vision
میکرد شبانی
In truth, it was he who caused the glowing hand
Of that shepherd (عليه السلام)
در چوب شد و بر صفت مار بر آمد
زان فخر کیان شد
In the wooden (staff), he took upon the qualities of a snake
And took pride in it
می گشت دمی چند بر این روی زمین او
از بهر تفرج
For some time he was wandering the earth
For his enjoyment.
For his enjoyment.
عیسی شد و بر گنبد دوار بر آمد
تسبیح کنان شد
As Jesus (عليه السلام) and went to the round dome (the sky);
Rosary in hand
Rosary in hand
بالجمله هم او بود که می آمد و می رفت
هر قرن که دیدی
In total, he was Himself! Coming and going;
In every century that you witnessed
In every century that you witnessed
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد
دارای جهان شد
At last he arrives as the Arab (ﷺ )
the sovereign of the universe.
منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ به حقیقت
آن دلبر زیبا
What is abrogation? There is never metamorphosis of the reality
Of that beautiful beloved
شمشیر شد و در کف کرار بر آمد
قتال زمان شد
It was a fallen sword, which came
For it was the time to fight
نی نی که هم او بود که می گفت انا الحق
در صوت الهی
No! No! It was he himself, who said (Ana Al-Haq) “I’m The Truth”
In the divine voice
In the divine voice
منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد
نادان به گمان شد
It was not Mansur al-Hallaj, who was hanged on the wooden (beam);
Those who think that are ignorant
Those who think that are ignorant
رومی سخن کفر نگفته ست و نگوید
منکر مشویدش
Rumi did not deny the truth, nor he ever will;
He is not a rejecter
He is not a rejecter
کافر بود آن کس که به انکار بر آمد
از دوزخیان شد
Disbeliever was he, who denied the truth (Satan);
become condemned to hell-fire.
There is also an alternate rendering:
هر لحظه به شکل بت عیار بر آمد دل بُرد و نهان شد
هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد گه پیر و جوان شد
گاهی بدل طینت صلصال فرو رفت غواص معانی
گاهی ز تگِ کهگل فخار بر آمد زان پس بجنان شد
منسوخ چه باشد چه تناسخ بحقیقت آن دلبر زیبا
شمشیر شد و از کف کراّر بر آمد قتاّل زمان شد
می گشت دمی چند برین روی زمین او از بهر تفرج
عیسی شد و بر گنبد دواّر بر آمد تسبیح کنان شد
گه نوح شد و کرد جهانی بدعا غرق خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و ز دل نار بر آمد آتش گُل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی روشن کن عالم
از دیده یعقوب چو انوار بر آمد تا دیده عیان شد
آن عقل که فاضل شد و کامل شد و عاقل ناگاه چو پیری
چون مست شده بر سر کهسار بر آمد برتر ز جوان شد
ایوب شد و صبر همی کرد ز کرمان خود درد و دوا شد
از خانه دل نهره زنهار بر آمد جسمش همه جان شد
یونس شد و در بطن سمک بود بدریا از بهر طهارت
حقا که هم او بود کاندر ید بیضا میکرد شبانی
در چوب شد و بر صفت مار بر آمد زان فخر کیان شد
موسی شد و خواهنده دیدار بر آمد بر طور روان شد
عیسی شد و در مهد همی داد گواهی آن روح مقدس
از معجز او نخل پر از بار بر آمد زان روح روان شد
مسجود ملائک شد و لشکر کشِ ارواح آن روح مقدس
شیطان ز حسد بر سر انکار بر آمد مردود زمان شد
بالله که هم او بود که می آمد و می رفت هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد دارای جهان شد
حقا که هم او بود که می گفت اناالحق در صوت الهی
منصور نبود او که بر آن دار بر آمد نادان بگمان شد
این دهم نه نهانست ببین گر تو بصیری از دیده باطن
این است کزو این همه گفتار بر آمد در دیده عیان شد
رومی سخن کفر نه گفت است نه گوید منکر مشویدش
کافر شده آن کس که به انکار بر آمد از دوزخیان شد
تبریز هم او بود هم او شمس معانی در گلشن انوار
او بود که در جوشش اسرار بر آمد در عشق نشان شد
هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد گه پیر و جوان شد
گاهی بدل طینت صلصال فرو رفت غواص معانی
گاهی ز تگِ کهگل فخار بر آمد زان پس بجنان شد
منسوخ چه باشد چه تناسخ بحقیقت آن دلبر زیبا
شمشیر شد و از کف کراّر بر آمد قتاّل زمان شد
می گشت دمی چند برین روی زمین او از بهر تفرج
عیسی شد و بر گنبد دواّر بر آمد تسبیح کنان شد
گه نوح شد و کرد جهانی بدعا غرق خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و ز دل نار بر آمد آتش گُل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی روشن کن عالم
از دیده یعقوب چو انوار بر آمد تا دیده عیان شد
آن عقل که فاضل شد و کامل شد و عاقل ناگاه چو پیری
چون مست شده بر سر کهسار بر آمد برتر ز جوان شد
ایوب شد و صبر همی کرد ز کرمان خود درد و دوا شد
از خانه دل نهره زنهار بر آمد جسمش همه جان شد
یونس شد و در بطن سمک بود بدریا از بهر طهارت
حقا که هم او بود کاندر ید بیضا میکرد شبانی
در چوب شد و بر صفت مار بر آمد زان فخر کیان شد
موسی شد و خواهنده دیدار بر آمد بر طور روان شد
عیسی شد و در مهد همی داد گواهی آن روح مقدس
از معجز او نخل پر از بار بر آمد زان روح روان شد
مسجود ملائک شد و لشکر کشِ ارواح آن روح مقدس
شیطان ز حسد بر سر انکار بر آمد مردود زمان شد
بالله که هم او بود که می آمد و می رفت هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد دارای جهان شد
حقا که هم او بود که می گفت اناالحق در صوت الهی
منصور نبود او که بر آن دار بر آمد نادان بگمان شد
این دهم نه نهانست ببین گر تو بصیری از دیده باطن
این است کزو این همه گفتار بر آمد در دیده عیان شد
رومی سخن کفر نه گفت است نه گوید منکر مشویدش
کافر شده آن کس که به انکار بر آمد از دوزخیان شد
تبریز هم او بود هم او شمس معانی در گلشن انوار
او بود که در جوشش اسرار بر آمد در عشق نشان شد
No comments:
Post a Comment